Monday, November 5, 2007

دلم تنگ است


دلم تنگ است دلم تنگ است باز امشب
دلم سرد و یخی یک تکه ی سنگ است باز امشب
دلم خسته دلم تنها دلم آزرده و زخمی
معلق همچو آونگ است باز امشب
دلم تاریک و بی نور است دلم بی شوق و بی شور است
دلم خاموش و بی روزن چه بی رویا چه بی رنگ است باز امشب
دلم غمگین و بی تاب است دلم دریای بی آب است
دلم ترسیده از این محشر جنگ است باز امشب
دلم می خواد بگریزم از این دنیای پرفتنه
وجودم خسته و مجروح از این تزویر و نیرنگ است باز امشب
دلم می خواد درهم بشکنم دیوار این زندان دردآلود
که روح سرکشم را کوچک و تنگ است باز امشب
دلم پژمرد و پرپر شد ز درد غربت و پوچی
ولی فریاد جانسوزش خوش آهنگ است باز امشب
که برخیز ای پریشان حال این بی همتی تا چند
این سستی و این رخوت در این زندان سرد ننگ است باز امشب

Friday, September 21, 2007

ای هنوز بی نظیر.....





این شعر خیلی قشنگ از قیصر امین پور رو خیلی دوست دارم ، این شعر رو بعد از مرگ شریعتی و به یاد اون گفت، حالا منم می خوام تقدیمش کنم به اسنیپ













خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر

این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر

آسمان بی هدف، بادهای بی طرف

ابرهای سر براه، بیدهای سر به زیر

ای نظاره ی شگفت، ای نگاه ناگهان

ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر

آیه آیه ات صریح، سوره ات سوره ات فصیح

مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان

مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن

با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر

از کویرسوت و کور، تا مرا صدا زدی

دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!

این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها

این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر

دست خسته ی مرا، مثل کودکی بگیر

با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر

Sunday, September 16, 2007

کویر



این یه قسمت از کویر دکتر شریعتیه، کلا کارای شریعتی رو دوست دارم اما این یه تیکه شاهکاره! خیلی دوستش دارم، اولین باری که خوندمش اونقدر از روش خوندم که حفظ شدم! حالا دوباره هواشو کردم ..... یه جورایی منو یاد اسنیپ میندازه!
آنچه در کویر می روید گز و تاق است. این درختان بی باک صبور و قهرمان که علیرغم کویر بی نیاز از آب و خاک و بی چشمداشت نوازشی یا ستایشی از سینه ی خشک و سوخته ی کویر به آتش سر می کشند و می ایستند و می مانند، هر یک رب النوعی بی هراس، مغرور، تنها و غریب. گویی سفیران عالم دیگرند که در کویر ظاهر می شوند،این درختان شجاعی که در جهنم می رویند. اما اینان برگ و باری ندارند، گلی نمی افشانند، ثمری نمی توانند داد، شور جوانه زدن و شوق شکوفه بستن و امید شکفتن در نهاد ساقه شان یا شاخه شان، می خشکد، می سوزد... و در پایان به جرم گستاخی در برابر کویر از ریشه شان بر می افکنند و در تنورشان می افکنند و... این سرنوشت مقدر آن هاست

Wednesday, September 12, 2007

.... یک بار دیگر عشق را با خون نوشتند


دو سه روز پیش آخرین هری پاتر رو تموم کردم و تا امروز هنوز حالم گرفته س، هری پاتریست ها حال و روز منو می فهمند، دل کندن از یه رویای شیرین چند ساله آسون که نیست، از انتشار اولین هری پاتر ده سال می گذره، البته من یه کم دیر به جمع هری پاتریست ها پیوستم اما بازم کم زمانی رو تو دنیای هری سیر نکردم ، حالا خداحافظی با اون ساعات قشنگی که خودمو تو دنیای جادویی رولینگ غرق می کردم خیلی سخته؛ خیلی، مثل خداحافظی با یه دوست قدیمی و دوست داشتنی می مونه.
البته حال گرفته ی من فقط به خاطر خداحافظی با هری نیست، دل تنگی اصلی من از پایان دردناک این داستانه، هر چند که از همون اوایل کتاب ششم معلوم بود رولینگ چه خوابی برای
اسنیپ - کاراکتر مورد علاقه وتحسین من- دیده، اما فکر نمی کردم اینقدر بی رحمانه حذفش کنه، آخه چطور دلش اومد! سوروس اسنیپ شخصیت فوق العاده ای بود، پیچیده ترین و غیر قابل پیش بینی ترین شخصیتی که تا حالا دیده بودم، از همون آخر کتاب اول که فهمیدیم تا این جا رولینگ
چقدر ماهرانه فریبمون داده و اسنیپ نه تنها قصد قتل هری و رسیدن به سنگ رو نداشته بلکه هدفش حفاظت از جون هری و مانع شدن از رسیدن کوییرل به سنگ بوده، فهمیدم اسنیپ بیش از هر چیز دیگه ی این سری کتابا شاهکار رولینگه، رولینگ همون جا تلنگری بهمون زد که تا آخر عمرمون یادمون نره که وقتی می گن براساس ظاهر آدما و اتفاقات قضاوت نکنین، یعنی چی؟ جوری که هیچ کس دیگه ای نمی تونست یادمون بده! - قابل توجه اونایی که بدون اینکه این کتابا رو خونده باشن( یا اگرم خوندن حتما عمیق نخوندن) در موردش اظهار نظر می کنن و می گن هری پاتر هیچی نداره جز موجودات تخیلی و احمقانه که تازه برا بچه ها بد آموزی هم داره
من در تمام این مدت همراهی با کتابا حتی بعد از این که اسنیپ دامبلدور رو کشت، ذره ای تردید نداشتم که اون طرف ولدمورت نیست،
چون دیگه دست رولینگ رو خونده بودم و یاد گرفته بودم براساس ظاهر قضاوت نکنم، و
می دونستم اسنیپ دیر یا زود جونشو در راه این جاسوسی فدا می کنه، - هر چند سعی می کردم بهش فکر نکنم و دعا می کردم حدسم درست نباشه- اما فکر نمی کردم سرنوشت اسنیپ بیچاره از اونی هم که به نظر می رسید دردناک تر باشه، آخه کی فکرشو می کرد اسنیپ تمام عمرش، تمام سالهای زندگیش رو عاشق بوده! کی فکرشو می کرد نماد نفرت، سردی و بی رحمی تو تمام این کتابا یه عاشق به تمام معنا بوده، کی فکرشو می کرد پشت اون ظاهر سرد و خشک و خشن یه قلب عاشق می تپه، اونم چه عشقی، عشقی که با وجود بی مهری معشوق، با ازدواجش، با بچه دار شدنش، با مرگش، حتی بعد از گذشت سالها ، هم چنان سرکش و شعله وره! کی فکرشو می کرد سوروس اسنیپ به ظاهر بی احساس و خشن ، بعد از گذشت حدود 15-16 سال از مرگ معشوقش، با خوندن دست خط اون اشک بریزه!
خیلی دلم برای اسنیپ می سوزه، راستی چرا این عشق نادیده گرفته شد؟ چرا لیلی جیمز پاتر رو به اون ترجیح داد؟ چون اسنیپ خیلی خوش قیافه نبود؟ چون به اندازه ی جیمز محبوب و اجتماعی نبود؟ چون از خانواده ی ثروتمند و خوشبختی نبود؟ در عوض مثل جیمز از خودراضی و قلدر و مردم آزار نبود، در عوض بی نهایت باهوش وبا استعداد بود، بی اندازه شجاع بود، اونقدر شجاع که خطرناک ترین و سخت ترین وظایف رو تو این مبارزه انتخاب کرد و هر خطری رو برای حفاظت از هری به جون خرید، حتی خود هری ادعا می کنه "اون شجاع ترین کسی بوده که تا حالا دیدم"، و از همه مهم تر عاشق بود... چرا باید اونقدر تنها و بی کس می مرد؟ چرا هیچ کس کمکش نکرد؟ چه طور به هری که می رسید حتی اگه می مرد، رولینگ یه جادویی اختراع می کرد و دوباره زنده ش می کرد؟ اما اسنیپ... چرا بعد از مرگش هیچ کس ابراز تاسف نکرد، چرا حتی یادش نکردند، این چراها به همراه هزار تا چرای دیگه داره بدجوری اذیتم می کنه، اصلا از رولینگ انتظار نداشتم با این شخصیت شاهکاری که خلق کرده این جوری تا کنه، به قول یکی از هری پاتریست های خارجی رولینگ اسنیپ رو تحقیر کرد، کاش می دونستم به چه جرمی؟ واقعا جرم اسنیپ چی بود که باید یه همچین سرنوشت دردناکی به همراه مرگ دردناک براش رقم می خورد؟ شاید بزرگترین جرمش این بود که عاشق بود! خودشه! اسنیپ عاشق بود و ظاهرا تا دنیا بوده برای عاشقا جایی نداشته، هیچ جایی! حتی تو دنیای جادویی و خوش آب ورنگ رولینگ! تا دنیا بوده، به قول حامی ... تموم عاشقا باختن! آره،
یک بار دیگر عشق را باخون نوشتند ...