Monday, June 30, 2008

چند جمله از کوئیلو


وقتی عاشقیم لزومی ندارد از وقایع بیرون مطلع باشیم چون همه چیز در درون ما رخ می دهد

سلحشور روشنایی عشق میخواهد، عشق و دلبستگی ذاتی اوست، او از تنهایی سود می برد اما خود را ملعبه ی تنهایی قرار نمی دهد

عمیق ترین عشق عشقی است که آسیب پذیری اش را آشکار سازد

هر چیزی مجاز است جز ایجاد وقفه در تجلی عشق

مادامی که به سمت چیزی می رویم که همیشه خواستارش بوده ایم اندوه نخواهد پایید

سلحشور روشنایی بر خواسته هایش پا می فشارد اما می داند که باید ممنتظر بهترین لحظه بماند

خداوند درخت را با میوه اش می سنجد نه با ریشه اش

هرگاه باید تصمیم مهمی بگیریم بهتر است به دلمان رجوع کنیم، چون معمولا خرد ما را از همه ی رویاهایمان دور می سازد و دلیل می آورد که حالا وقت رویاپردازی نیست، خرد از شکست می هراسد اما غریزه از زندگی و چالش هایش لذت می برد

انتظار درد آور است، فراموش کردن دردآور است اما این که ندانیم چه تصمیمی باید بگیریم بدترین دردهاست

خداوند دعای کسانی را اجابت می کند که از او می خواهند به ایشان توانایی دهد از که نفرت را از قلب خود بیرون کنند اما دعای کسانی را که می خواهند از عشق بگریزند اجابت نمی کند

بهترین راه رسیدن به خدا عاشقی است

تصمیم های خداوند همواره اسرار آمیزند اما همیشه با نفع قرین اند

باید خطر کرد، تنها زمانی معجزه ی هستی را درمی یابیم که بگذاریم غیرمنتظره به وقوع بپیوندد

قلب اگر در پی رویاهایش راهی شود رنج نخواهد کشید چرا که لحظه به لحظه ی جستجو گامی است به سوی خدا و ابدیت

سخت ترین آزمایش ها در مسیر معنوی، صبر در انتظار لحظه ی موعود است و ناامید شدن از آنچه با آن مواجه می شویم

قلب تو دفینه ی توست، برای معنا دادن به هر چیز باید این دفینه را بیابی

کسی که توان انتخاب ندارد نزد خدا مرده ای بیش نیست

Wednesday, May 28, 2008

این جا کسی است


این جا کسیست پنهان دامان من گرفته

خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

این جا کسیست پنهان چون جان و خوشتر از جان

باغی به من نموده ایوان من گرفته

این جا کسیست پنهان همچون خیال در دل

اما فروغ رویش ارکان من گرفته

این جا کسیست پنهان مانند قند در نی

شیرین شکر فروشی دکان من گرفته

جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند

سوداگریست موزون میزان من گرفته

در چشم من نیاید خوبان جمله عالم

بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته

من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم

تا درد عشق دیدم درمان من گرفته

بشکن طلسم صورت بگشای چشم سیرت

تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته

ساقی غیب بینی پیدا سلام کرده

پیمانه جام کرده پیمان من گرفته

یاران دلشکسته بر صدر دل نشسته

مستان و می پرستان میدان من گرفته

تبریز شمس دین را بر چرخ جان بینی

اشراق نور رویش کیهان من گرفته

Tuesday, May 13, 2008

عاشقی جرم قشنگیست



ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند وقتی است که هر شب به تو می اندیشم

به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور

به همان سایه، همان وهم، همان تصویری

که سراغش ز غزل های خودم می گیری

به تبسم، به تکلف، به دل آرایی تو

به خموشی، به تماشا، به شکیبایی تو

به نفس های تو در سایه ی سنگین سکوت

به سخن های تو با لهجه ی شیرین سکوت

به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم

یعنی آن شیوه ی فهماندن منظور به هم

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم عاشق دیدارمن است

یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگیش

یک نفر سبز، چنان سبزکه از سرسبزیش

می شود پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی، این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه ی هر شبه تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو با آینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگیست، به انکار مکوش

آری ، آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من، آن شبح شاد شبانگاه تویی


بهروز یاسمی


Wednesday, May 7, 2008

لب خاموش


امشب به قصه ی دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی
این در همیشه در صدف رو زگار نیست
می گویمت اما تو کجا گوش می کنی
دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش می کنی
در ساغرتو چیست که با جرعه ی نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می کنی
می جوش می زند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاوش می کنی
گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگر نوش می کنی
سایه چو شمع شعله درافکنده ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می کنی

Tuesday, January 8, 2008

ای عشق.....





یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت