Tuesday, May 13, 2008

عاشقی جرم قشنگیست



ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند وقتی است که هر شب به تو می اندیشم

به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور

به همان سایه، همان وهم، همان تصویری

که سراغش ز غزل های خودم می گیری

به تبسم، به تکلف، به دل آرایی تو

به خموشی، به تماشا، به شکیبایی تو

به نفس های تو در سایه ی سنگین سکوت

به سخن های تو با لهجه ی شیرین سکوت

به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم

یعنی آن شیوه ی فهماندن منظور به هم

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم عاشق دیدارمن است

یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگیش

یک نفر سبز، چنان سبزکه از سرسبزیش

می شود پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی، این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه ی هر شبه تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو با آینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگیست، به انکار مکوش

آری ، آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من، آن شبح شاد شبانگاه تویی


بهروز یاسمی


No comments: